مرد میانسال وارد فروشگاه اتومبیل شد. بامو آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندرویخود شد و از فروشگاه بیرون آمد. قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. واردبزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد بهصورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و باحركت باد به این سوی و آن سوی میرفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گوییپرندهای بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کیلومتر در ساعت رسید. مرد به اوجهیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او میآیدو چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است. مرد اندکیمردّد ماند که از سرعت بكاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپسبرای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بكشد بر سرعتش افزود. به 180 رسید و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسید. اتومبیل پلیساز نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است. ناگهان به خود آمد وگفت، "مرا چه میشود که در این سنّ و سال با این سرعت میرانم؟ باشد که بایستم تااو بیاید و بدانم چه میخواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تاپلیس برسد. اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهیبه ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصددارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیدهبودم و نه شنیده بودم. اگر دلیلی قانعکننده داشته باشی که چرا به این سرعتمیراندی، میگذارم بروی." مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، "میدونی،جناب سروان؛ سالها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. تصوّر کردم داری اونوبرمیگردونی!" افسر خندید و گفت، "روز خوبی داشته باشید، آقا!" و برگشته سواراتومبیلش شد و رفت.